به خود گمان من آن بود در بدایت عشق از جامی غزل 209

به خود گمان من آن بود در بدایت عشق

1 به خود گمان من آن بود در بدایت عشق که کوس ملک زنم زود در ولایت عشق

2 دریغ و درد که هم در میان فرو رفتم ندیده بارقه لطفی از نهایت عشق

3 ز کارخانه عشقم جز این نصیبی نیست که بر زبان گذرد گه گهم حکایت عشق

4 حقوق عشق رعایت چنانچه می باید نیافت زین بود از عاشقان شکایت عشق

5 پی نزول هر آیت شنیده ام سببی برون بود ز سببها نزول آیت عشق

6 ز جور دهر پناهی گرفته هر بیدل پناه من چه بود سایه عنایت عشق

7 چه سود سعی تو جامی به آن بود که نهی زمام مصلحت اندر کف کفایت عشق

عکس نوشته
کامنت
comment