- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هزارت دیده میبینم که میبینند هر سویی دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
2 چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
3 نمیارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
4 من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا! همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
5 خطا میدانم و آهو به آهو نسبت چشمت که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی
6 سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من همی پویند و میبویند خاک هر سر کویی
7 ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی ازان گل بیوفا باشد که در گل هست ازو بویی
8 ز سر میخواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن ولی چوگان تو سر در نمیآرد به هر گویی
9 دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی