موج زن می بینم از هر دیده از جامی دیوان اشعار 10

موج زن می بینم از هر دیده طوفان غمی

1 موج زن می بینم از هر دیده طوفان غمی می رسد در گوشم از هر لب صدای ماتمی

2 اهل عالم را نمی دانم چه کار افتاده است اینقدر دانم که در هم رفته کار عالمی

3 زاشک محتاجان به هر سو سایلی بین غرق خون کز بسیط مکرمت طی شد بساط حاتمی

4 راستی را بود پشت از دوری او دور نیست گر به پشت راستان افتد ز بار دل خمی

5 تا به ماهی رفت آب چشم محنت دیدگان زابر محنت هرگز این سان بر زمین نامد نمی

6 گشت مشرق مغرب آن آفتاب عارفان بعد ازین مشکل برآید صبح عرفان را دمی

7 هرکجا داغیست از مرهم برآرد روی لیک داغ هجر اهل دل را نیست روی مرهمی

8 خواجه رفت و ما به داغ فرقتش ماندیم اسیر گم مبادا هرگز از فرق مریدان ظل پیر

عکس نوشته
کامنت
comment