جهان بگشتم و دردا بهیچ از عرفی شیرازی قصیده 14

عرفی شیرازی

آثار عرفی شیرازی

عرفی شیرازی

جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار

1 جهان بگشتم و دردا بهیچ شهر و دیار نیافتم که فروشند بخت در بازار

2 کفن بیاور و تابوت و جامه نیلی کن که روزگار طبیب است و عافیت بیمار

3 مرا زمانه طناز دست بسته و تیغ زند بفرقم و گوید که هان سری میخار

4 زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی کنم بجوشن تدبیر و هم دفع مضار

5 زمنجنیق فلک سنگ فتنه می بارد من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار

6 عجب که نشکنم این کارگاه مینایی که شیشه خالی و من در لجاجتم زخمار

7 چنین که ناله زدل جوشد و نفس نزنم عجب مدار گر آتش برآورم چو چنار

8 اگر کرشمه وصلم کشد و گر غم هجر نه آفرین زلبم بشوند و نه زنهار

9 دلم ز درد گرانمایه چون جگر زفغان دما غم از گله خالی چو خاطرم زغبار

10 دل خراب مرا مطلبی است آیت یأس چو زود رفتن جان پیش نیم کشته شکار

11 دلم چو رنگ زلیخا شکسته در خلوت غمم چو تهمت یوسف دویده در بازار

12 ز سلک مدت عمرم که روزها دزدید که فصل شیب و شبابم گذشت در شب تار

13 گل حیات من از بسکه هست پژمرده اجل نمیزند از ننگ بر سر دستار

14 ز دوستان منافق چنان رمیده دلم که پیش روی زالماس می کنم دیوار

15 برون ز صورت دیبای بالشم کس نیست کز آستین نم اشگم بچیند از رخسار

16 عجوز بختم اگر زلفکان بیاراید سفید گردد زلفین شاهدان تتار

17 کدام فتنه بشب سرنهاده بر بالین که صبحدم نشد از خواب ، روی من بیدار

18 جراحتم چو بخارد بعزم خاریدن پلنک ناخن، گردد زمانه خونخوار

19 وگر طبیب دهد ناگوار دارویی کند بشیره دندان مارنوش گوار

20 وگر زبوته خاری کنم شبی بالش بسعی زلزله در دیده ام خلاند خار

21 بصید موری اگر ناوکی بزه بندم دهان مار کند در گزیدنم سوفار

22 یقین شناس که منصور از آن اناالحق زد که وارهد ززمانه بدستگیری دار

23 شب گذشته بزانو نهاده بودم سر که اوفتاد خرد را بر این خرابه گذار

24 سری چنان که نیاری شنید بی سامان غمی چنان که مبادا نصیب دیگر بار

25 بدید و گفت بعالم مباد چون تو کسی جهان بخویشتن آرای و خویشتن بیزار

26 سری چنین همه رای صواب و بی سامان دلی چنین همه صاف شراب و درد خمار

27 مرض بببن و سبب جوی و خود معالجه کن طبیب کیست، فلاطون اگر شود بیمار

28 بگریه گفتمش آری طریق عقل اینست ولیک جانب انصاف خود نگه میدارد

29 کسی چگونه بسامان در آورد آن سر که چون ز زانو برداشت کوفت بر دیوار

30 بخنده گفت سراسیمگیت گم دارد وگرنه هادی این ره تو بوده ای هموار

31 رهت نمایم و برخویشتن نهم منت که نقدهای مرا نیست جز تو کس معیار

32 تهی کن از همه اندیشه خطا و بنه بخاک مرقد کحل الجواهر ابصار

33 چه مرقد آن که بود در شکنجه تا بفلک هوای منظر او از تراکم انظار

34 بحیرتم که چه صنعت بکار برد که کرد بتنگنای جهان وضع این بنا معمار

35 که گر بقدر بلندی بیفکند سایه محیط کون و مکان گردد آسمان کردار

36 کتابه اش که بود سرنوشت عالم کون چو بوی جامه یوسف بر دزدیده غبار

37 زهی صفای عمارت که در تماشایش بدیده باز نگردد نگاه از دیوار

38 زسقف گنبدش امسال باز می آید هرآن صدا که کسی داده در حریمش پار

39 چه قدر صبح شناسند ساکنان درش که در حوالی او شام را نبوده گذار

40 گرآفتاب درآید بگنبدش گویی که در میانه فانوس شد مگس طیار

41 ز ذره های پریشان شعاع نور افشان نجوم بی مدد آسمان در و سیار

42 غبار فرش حریمش بتاج عرش نشست اگر زجنبش موری بلند گشت غبار

43 گلیست در چمن صنع شکل قبه او که عرش داشته بردور او ، زکنگره خار

44 بسی نماند که خدام او درآمد و شد کنند کنگره عرش با زمین هموار

45 زآستانه او طعنه های نشنوده بپایه پایه خود عرش میکند اظهار

46 بگاه جوش زیارت در آستانه او نا آسمان بته کفش گم کند دستار

47 فلک به پنجه خورشید از هوا گیرد اگر عمامه ای افتد زتارک زوار

48 بداغ لاله توان دید یاسمن دروی چو بسترد زسرش مهر سایه دیوار

49 دریچه اش بضیا دیده سهیل یمن نشیمنش بهوا کعبه نسیم بهار

50 چو صبح بیضه خورشید پرورد بشکم گرآشیانه کند بسپریش بر دیوار

51 رموز غیب مصور شود درو هر دم چو خاطری که بود در تصور اسرار

52 ازآن زمان که فتادش نظر بشمسه او شدآفتاب پرست آفتاب حربا وار

53 ندانم ای فلک انصاف می دهی یا نه گر از هزار جفایت یکی کنم اظهار

54 فرونشین بدو زانو و چین برابر، وزن بدان صفت که دغا پیشگان دعویدار

55 اگر صواب نگویم بگوی و شرم مکن که آبروی مرا نیست شرم کس درکار

56 مرا بشوق چنین بینی از چنان مرقد مرا بدست تهی بینی از چنین بازار

57 نه بال روح قدس میدهی نه پر مگس نه سیم قلب دهی نه زر تمام عیار

58 ازین معامله خود منفعل مباش که تو بمور پر دهی از پای من بری رفتار

59 بکاوش مژه از کور تا نجف بروم اگر بهند بخاکم کنی و گربه تتار

60 ستیزه با چو تو قاهر دلیل دانش نیست زبان گزیدم وکردم زگفته استغفار

61 ترحمی بکن آخر که عاجزم عاجز نگاه کن که چه خون میچکانم از گفتار

62 سخن چرا نبود دردناک و خون آلود که تا لب از ته دل میکند بریش گذار

63 مرا که دست بگیرد که زیر دست توام مراکه کار گشاید که از تو خیزد کار

64 چه هرزه گوشدم از درد دل که شرمم باد تو کیستی که شوی دست گیر و کارگزار

65 همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد به نیم جذبه کشاند زورطه ام بکنار

66 شه سریر ولایت ، علی عالی قدر محیط عالم دانش ، جهان علم و وقار

67 لغت نویس خرد در صحاح همت او بمعنی لغت اندک آورد بسیار

68 مثال آینه اندیشه زنگ بردارد گرآورد بدل دشمنش بسهو گذار

69 برنگ دایره در حصر جود او هر دم شود ملاقی آغاز انتهای شمار

70 فلک بجوهرگل گفت روز میلادش هنوز سیر کنم یا رسید وقت قرار

71 ز خلق اوست که قندیل شقف بارگهش ز نسبت دل روح القدس ندارد عار

72 ز فیض خنده لطفش که کیمیا اثر است بگاه صیحه قهرش که هست صور آثار

73 جحیم شاخ گلی از حدیقه احسان بهشت برگ خسی در شکنجه عصار

74 فتد چو سایه حلمش برآفتاب سزد که نور ازو متعدی نگردد آینه وار

75 نشسته شاهد خلقش بخلوتی که بود دریچه حرمش ناف آهوی تاتار

76 چو مهر رای تو در صبحدم شود طالع شود ز فرط تهوع گلوی صبح فگار

77 کمان قصد ترا جذبه ای بود که اگر زهش بگوش رسانی رسد بقبضه شکار

78 عبادتیکه محلی باجتهاد تو نیست بود زسیئه محتاج تر باستغفار

79 زبس بعهد تو لاغر شد از ریاضت زهد گرفت پهلوی ناهید شکل موسیقار

80 عمل طراز فلک در صلاح کون و فساد اگر نهد بخلاف مصالح تو مدار

81 غبار صحن و سرای تو اوج هفت اورنگ شکنج زلف سخای تو موج دریا بار

82 اگر نه قهر تو یاد آرد آسمان شاید که خط منطقه اش بر میان شود زنار

83 شباب سدره طوبی شود بشیب بدل چو منع نشو کنی از مجاری اشجار

84 ز مردمک نرسد نور تا ابد بمژه چو بشکنی حرکت در مفاصل انظار

85 بهر دیار که آمد لوای عدل تو، ظلم دهد درازی دست ستم بپای فرار

86 بطور عالم معنی گشوده شوق کلیم بناز و نعمت حسن تو روزه دیدار

87 هنوز ناصیه آفتاب در عرق است از آن فروغ که بر وی فشاندی از رخسار

88 زشرم نور جمال تو آفتاب هنوز بهر جهت که رود هست روی بر دیوار

89 همه تراوش جودی و کاوش امید همه نوازش ناموسی وگذارش عار

90 محیط برکف جود تو کرد ، موج فدا سپهر برسر جاه تو کرد ، اوج نثار

91 غبار خشم تو آرایش کلاه خزان شعار لطف تو افزایش جمال بهار

92 ز شوق کوی تو پا درگلم زعمر چه سود هزار جان گرامی و یک قدم رفتار

93 چو خیمه دوره دامانم آسمان گوئی بصد طناب فرو بسته است و صد مسمار

94 بگلخن آمده از روضه مانده ام محروم که روی هندسیه بادوپای حرص فگار

95 ز شوق کوی تو هرجا شوم هلاک مرا بجای سبزه قدم بر دمد زخاک مزار

96 نه دین بجای ، نه ایمان بسوی خویشم خوان مگر ز شرم تو بگشایم از میان زنار

97 ز وعده ها که بخود کرده ام یکی اینست که در طواف تو خواهم گریستن بسیار

98 نثار کوی تو دارم هزار جان و هنوز متاع من همه دست تهی است همچو چنار

99 اگر زآتش شوقم شود فروغ پذیر بسلسبیل زند غوطه مرغ آتشخوار

100 مرا چو دیده بود ابلقی چه اندیشم که این کرنک هرونست و آن کهر رهوار

101 چگونه پای کم آرم ز آسمان آخر که بر در تو بود دایمش بر رفتار

102 بدان خدای که در شهر بند امکان نیست متاع معرفتش نیم ذره در بازار

103 بجزر و مد محیط عطای او که کشد بنیم موجه دو عالم گناه را بکنار

104 بکنه او که تعجب نشد گران مایه ازین که کرد ز درکش نبی بعجر اقرار

105 بکلک او که نوشت و بسا که بنویسد بر وی صفحه عالم سطور لیل و نهار

106 بحاذقیکه که ز داروی حکمتش گردید شکسته رنگ خزان و شکفته روی بهار

107 بلطف او که زفیضش نمونه ایست بهشت بجود اوزدیگش نمک چشی است بخار

108 بخشم او که همش حلم اوست شعله فشان بکنه او که همش علم اوست آینه وار

109 بعشق او که بپهلوی جان نشاند درد بشوق او که ببازوی دل فرستد کار

110 بسایه علم مصطفی در آن عرصه که آفتاب شود هم علاقه دستار

111 بجاه او که برویش قدم گشاده نظر بشبه او که بگردش عدم کشیده حصار

112 به آستین کریمش که هست گنج افشان به آستان حریمش که هست ناصیه زار

113 بنعمت تو که اندازه را کند مغرول بمدحت تو که اندیشه را کند ببمار

114 بسلک یازده عقدی کز آن دو لؤلؤ نور علی است ابر مطیر و بتول دریا بار

115 بطایر ارنی سنج بی اثر نغمه بلن ترانی هم ذوق مژده دیدار

116 بعشوه ای که زلیخا برید از او کف دست بفتنه ای که مسیحا گزید ازو سردار

117 ببرقع مه کنعان که بود حسن آباد بحجله گاه زلیخا که بود یوسف زار

118 به آن متاع که گوهر فروش کنعانی بمصر برد و لباب ز حسن شد بازار

119 به آن دروغ که فرهاد از و شهادت یافت به آن ترانه که منصور را کشید بدار

120 بناقه ای که بلیلی خیال مجنون برد بان کرشمه که لیلی بر آن نمود نثار

121 به تیشه ای که بر اطراف صورت شیرین همه کرشمه تراشید و ریخت برکهسار

122 بنوش نوش ندیم صبوحی مستان بکاو کاو کلید طبیعت هشیار

123 بغم فروشی آسودگان شکوه طراز بتازه رویی پژمردگان شکر گزار

124 برنج بازوی پر نفع کاسبان ضعیف بچین ابروی بی وجه خواجگان کبار

125 بخستی که کند جذب طعمه از کف مور بشهوتی که زند خال بوسه بر لب یار

126 بگوشه گیری عنقا که جوهر فعال ندید صورت او جز بصفحه پندار

127 بهوشمندی آن سایه خفت نخل حیات که دیده باز نکرد از کشاکش منشار

128 بعقد گوشه دستار شاعران حریص که بی برات صله سینه ایست پرآزار

129 بدست همت من کز کنار گوشه گرفت ز ننگ آنکه بدر یوره آشناست کنار

130 بطبع گرسنه چشم محبت اندیشه که جز بنعمت جود تو نشکند بازار

131 بخاک جبهه که باد بروت عابد ازوست بتار سبحه که صوفی ازوست در زنار

132 بناز حسن که بندد نقاب در خلوت بر از عشق که آید که برهنه در بازار

133 بنکته گیری ناموس روستایی طبع بلب گزیدن افسوس خویشتن بی زار

134 بمردمی که بود هم طویله عنقا بمحرمی که بود هم قبیله اسرار

135 بگرم چشمی من در نظاره معنی بشر مگینی من در افاده اشعار

136 بسنبلی که بگلزار حسن می روید نه از میانه گلشن نه گوشه گلزار

137 بنافه ای که از آهوی صنع میافتد بهر کجا نمکین تر بود ز چهره یار

138 بشور قمری دستان سرای یک نغمه که درس نکته توحید می کند تکرار

139 بعندلیب چمن کز نوای گوناگون لباس بوقلمون دوخت بر رخ گلزار

140 بدود گلخن امید و دودگاه هوس که با دماغ منش هر دور است قرب جوار

141 به آفتاب مرا دو دریچه طالع که نیست هیچگهش با زمانه ما کار

142 به نیم قطره شرابی که باز می ماند پس از پیاله کشیدن بساغر از لب یار

143 بکان کسب که زاید بنام بذل درم بشان نصب که دوزد بدوش عزل غیار

144 به آستین کلیم و دریچه مشرق به آستان کریم و پذیره ادرار

145 بعرصه دادن شوق و به آب شستن یأس بدستیاری توفیق و رنگ دادن کار

146 بانبساط مکان و بامتیاز جهت باختلاط میان و باحتراز کنار

147 بعلت سکنات و بکوشش حرکات بعزت حسنات و بجوشش اذکار

148 بتوبه و به پشیمانی دل تائب بمستی و بپریشانی سر و دستار

149 بعیش زهره چنگی، بدرد ناله من بفیض سرمه مکی، بگرد کوچه یار

150 بخوی فشانی شبنم ، بخود فروشی گل بنیزه بازی سوسن ، بدشنه سازی خار

151 بیکه تازی وحدت بعرصه توحید بفوج داری کثرت بمعرض آثار

152 بدعوت لب عابد که دوخت دلق مراد باتش دل عاشق که سوخت لوح مزار

153 ببر شکفتن امروز و غنچه گشتن دی بتوشه پختن امسال و نام بردن پار

154 بشیوه دانی شهر و بساده خویی ده بنخل بندی کشت و بخوشه چینی کار

155 بصبح قاتم پوش و بشام اکسون باف بصلح آب فشان و بجنگ آتش بار

156 بهوشمندی عدل و سیاه مستی ظلم بتر زبانی تیغ و بسر گرانی دار

157 بکذب بی پدر و صدق آدمیزاده بجهل بی اثر و عقل جبرئیل آثار

158 ببخل وعده تراش و قناعت عیاش بصدق تنگ معاش و خوش آمد جرار

159 بناگواری نزع و بناگزیری مرگ به بی مداری عمروبه بیوفایی یار

160 بهزل معرکه گیر و نفاق تو بر تو بصبر کم سخن و شوق آتشین گفتار

161 بآبروی قناعت بذلت خواهش بکامرانی فرصت بدولت دیدار

162 بتنگنای گریبان بوسعت دامن بخاکساری کفش و بنخوت دستار

163 بداع پهلوی بیمارممتنع حرکت بدرد زانوی جویای منقطع رفتار

164 بحق این همه سوگندهای صدق آمیز که نزد علم تو حاجت نداشتم بشمار

165 که گر شود ره کوی تو جمله نشترخیز کنم بمردمک دیده طی نشتر زار

166 رهی ز شوق سراسیمه طی کنم که قدم بکام تیشه نهم گرستانم از سرخار

167 بآب مهر تو شستم گناهنامه خویش چه غم که کاتب اعمال دارد استحضار

168 گدای کوچه مهرت بروزگار گناه گرفته یاج ز سلطان ملک استغفار

169 نه در پناه ولای توام؟ چه غم که بود معاصیم نه باندازه قیاس و شمار

170 وگر ولای تو ابلیس را شود زورق کشد زورطه نعتش بیک نفس بکنار

171 شباهت تو کند آفتاب دریوزه که آورد بضمیرم بدین وسیله گزار

172 هران عروس سخن کز دیار مدح تو نیست بعشوه گر کشدم در نیاورم بکنار

173 مگر بدامن جود تو دست زد قلمم که گنجش از بن ناخن دمید نرگس وار

174 چو کرم پیله بخود بر تند مدایح تو بگاه طاعت ایزد چو دارمش بی کار

175 معلمی که تراشیده خامه طبعم زآفتاب نهد لوح ساده ام بکنار

176 کجاست مانی صورت نگار تا بیند نگارخانه ارژنگ و صورت جان دار

177 بچار سوی سخن نقد رایجی دارم نه همچو ماه زر اندوده آفتاب عیار

178 کلام من که متاع ولایت سخن است بروی دست صبا میرود سلیمان وار

179 نه انجم است فلک را؛ که همت عرفی دمادم آب دهانش فکنده بر رخسار

180 از آن بعالم سفلی درآمدم که مرا غریب دوست نهاد است و آشنا بی زار

181 زجهل جایزه یابم اگر هجا گویم بعلم تاج دهم چون شوم مدیح نگار

182 بکام دنیویم چون زبان نمی گردد حدیث جایزه درحشر می کنم اظهار

183 چو این قصیده در افواه خاص و عام افتاد خطاب ترجمه الشوق یافت از احرار

عکس نوشته
کامنت
comment