1 در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم
2 در خلوتی که ما را با دوست بود آنجا گفتم به بیزبانی، بی گوش هم شنیدم
3 خورشید وحدت اینک از مشرق وجودم طالع شده است، ازان من چون ذره ناپدیدم
4 باری، دری که هرگز بر کس نشد گشاده سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم
5 چون محو گشتم از خود همراه من عراقی بر آشیان وحدت بیبال و پر پریدم
دیدگاهها **