دیدم به چشم سر، که سکندر نشسته از سعیدا غزل 321

دیدم به چشم سر، که سکندر نشسته بود

1 دیدم به چشم سر، که سکندر نشسته بود در چنگ انفعال دلش ریش و خسته بود

2 آیینه اش ز پای ستوران نمود روی او دل مثال آینه ز آیینه شسته بود

3 احوال ملک [و] حشمت دارا ز من بپرس جم بر زمین فتاده و جامش شکسته بود

4 دیدم به نقش ساده بتی سجده می نمود دی زاهدی که نقش به دیوار بسته بود

5 آخر به زلف یار سعیدا اسیر شد با آن که صید زیرک از دام جسته بود

عکس نوشته
کامنت
comment