1 یکی را دیدم اندر ری که دایم همی نالید از درد جدایی
2 به خون دل همی مویید و میگفت بتان را نیست الا بیوفایی
3 چو بر ما حاصل آخر خود همین بود نبودی کاش از اول آشنایی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 بهگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا
2 چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره شدهگفتی همه چیره به مغزش علت سودا
1 عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد مرغان چمن را ز طرب نغمهسراکرد
2 بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
1 آراست عروسگل گلستان را آماده شو ای بهار بستان را
2 وقتستکه در سرود و وجد آرد شور رخگل هزار دستان را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به