1 یکی را دیدم اندر ری که دایم همی نالید از درد جدایی
2 به خون دل همی مویید و میگفت بتان را نیست الا بیوفایی
3 چو بر ما حاصل آخر خود همین بود نبودی کاش از اول آشنایی
1 الا ای خمیده سر زلف دلبر که همرنگ مشکی و همسنگگوهر
2 چو فخری عزیز و چو فقری پریشان چو کفری سیاه و چو ظلمی مکدر
1 ترک من آفت چینست و بلای ختن است فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
2 در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است