1 سحرگه به راهی یکی پیر دیدم سوی خاک خم گشته از ناتوانی
2 بگفتم چه گم کردهای اندرین ره؟ بگفتا: جوانی، جوانی، جوانی
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 به روی روز چو از خون اثر پدید آمد سپاه شب را روی ظفر پدید آمد
2 چو آفتاب، سنانهای زر به خاک افکند مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد
1 صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند
2 بهر دفع جادوییهای شب فرعون کیش موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند
1 بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
2 استارگان تافته بر چرخ لاجورد چونان که اندر آب ز باران حبابها
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **