در کنج غم نشستم خورسند باخیالت از جامی غزل 107

در کنج غم نشستم خورسند باخیالت

1 در کنج غم نشستم خورسند باخیالت خوشوقت آن که بیند هر ساعتی جمالت

2 این بس که سوزیم جان هر دم به داغ هجران من کیستم که باشم شایسته وصالت

3 تیغم به فرق راندی وز فرقتم رهاندی جان باد دستمزدت تن باد پایمالت

4 دور از لب تو مردم لب تشنه جان سپردم هرگز نخورده آبی از چشمه زلالت

5 بودن به کنج فرقت با صد ملال و حسرت به زانکه با تو باشم وز من بود ملالت

6 تیغی بگیر و هر دم زخمی بزن که کردم هم جان خود فدایت هم خون خود حلالت

7 جامی خموش کم شو از گفت و گو چو شد نو ذوق غزل سرایی از شوق آن غزالت

عکس نوشته
کامنت
comment