1 گفتم بدل که غم مخور اندر جهان بسی هر چند نظم حال تو بی اختلال نیست
2 از فیض لطف او مکن امید منقطع گر دولتی قرین تو گردد محال نیست
3 کز کارگاه غیب بسی میشود پدید نقشی که در خزانه وهم و خیال نیست
1 هر چند مدتی شدم از روی اضطرار دور از جناب حضرت میمون شهریار
2 شاه جهان پناه که بر تخت خسروی یک تا جور ندید چو او چشم روزگار
1 ای دیده در شناختن حال کاینات باید که باشدت نظری از سر انات
2 بنیاد کارها همه بر هفت و چار دان نه از سر تهتک رأی از ره ثبات
1 اینمنزل خجسته که بس روحپرورست از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
2 سوزد چو آتشی غم دلها هوای او گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست