- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست
2 صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب دی که در بزم میان من و اغیار نشست
3 غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند للهالحمد که این فتنه به یک بار نشست
4 سایه پرورد بلا میشوم آخر کامروز بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
5 هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم سوخت چندان که به روز من بیمار نشست
6 پشت امید به دیوار وفای تو که داد که نه در کوچهٔ غم روی به دیوار نشست
7 محتشم آن کف پا از مژهات یافت خراش گل بیخار شد آزرده چو با خار نشست