- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 با دل بسی گفتم که یار از عهد و پیمان بگذرد فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد
2 جولان زد اندر کوی او با حلقه گیسوی او دیدم که مسکین سوی او از مه به جولان بگذرد
3 جان خور است از من بی بها حالی ز تن کردم جدا منت پذیرم کاین قضا از من به یک جان بگذرد
4 هستیم در شادی و غم از وصل و هجران ای صنم غافل که بعد از یک دودم این وصل و هجران بگذرد
5 خوش دل ترم تا چون جرس دارم به افغان دسترس ترسم که از تنگی نفس کارم ز افغان بگذرد
6 دارم رسیده روز و شب روزی به شب جانی به لب آسان گرفته ای عجب باشد که آسان بگذرد
7 دردم فزود آن تنگ خوزان زلف وزان روی نکو آنگه دهد درمان کزو دردم ز درمان بگذرد
8 گر بر مجیر از روی فن نگذارد او چندین محن در وصف او ما را سخن زود از خراسان بگذرد