1 با دل گفتم اگر مجالی باشد یا با بت گل رخت وصالی باشد
2 از بنده بگویش که به وصلم برسان دل گفت مگو که این محالی باشد
1 من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
2 جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
1 تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست
2 ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست
1 به جان رسید دل من ز گردش افلاک شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک
2 ز نوشداروی وصلم به جان رسان ورنی چو جان رسید به لب حاصلم چه از تریاک