1 با دل گفتم چو دلبری بگزیدی بنشین و بگو که با منش چون دیدی؟
2 دل گفت که از تو جان طمع می دارد می دان تو و این سخن ز من نشنیدی
1 باز ناز ماه رویی می برم باز مهر کینه جویی می برم
2 تا بیابم ز آستان او نشان رخت دل هر شب به کویی می برم
1 تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
2 درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
1 شاهد ما گر سر زلف معنبر بشکند قدر روز افزون کند بازار عنبر بشکند
2 زلف او سر راست از بهر شکست کار ماست گر شکست ما بجوید زلف را سر بشکند