گفتم از تو بر دلم هر دم کم از صد غم از جامی غزل 402

گفتم از تو بر دلم هر دم کم از صد غم مباد

1 گفتم از تو بر دلم هر دم کم از صد غم مباد زیر لب خندید و گفتا بیش باد و کم مباد

2 گفتمش سررشته کارم شد از زلف تو گم گفت کار کس چنین آشفته و در هم مباد

3 گفتمش بهر تو می ریزم ز مژگان در اشک گفت یارب هرگز این ابر کرم بی نم مباد

4 گفتمش شد قامتم چون حلقه اشکم چون نگین گفت جز حرف وفایم نقش این خاتم مباد

5 گفتم از هجران نباشد ماتمی جانسوزتر گفت بر جان محبان داغ این ماتم مباد

6 گفتمش دارم دلی پر درد بی پیکان تو گفت یارب هیچ کس را درد بی مرهم مباد

7 گفتم از عشق تو خالی نیست در عالم کسی گفت جامی هر که عاشق نیست در عالم مباد

عکس نوشته
کامنت
comment