1 گفتم روم زیارت پیشینیان کنم باشد که راحتی رسد از روحشان بمن
2 عقلم شنید و گفت که بنشین بجای خویش واندر خطر بهرزه مینداز جان و تن
3 آخر زندگان بچه خلعت رسیده ئی تا گسترند در قدمت مردگان کفن
1 دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
2 آن شاه داد بخش که دوران دولتش آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار
1 ایدل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
2 چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را