1 با دل سخن خویش بگفتم به نهفت کاین چشم من از عشق فلان دوش نخفت
2 من بودم و دل پس این سخن فاش که کرد با دل سخن خویش نمی یارم گفت
1 دلم را برد زلف مشک رنگش چه چاره تابرون آرم ز چنگش
2 بوده تیره شبان دلگیراز آن روی دلم بگرفت زلف تیره رنگش
1 چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
2 به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
1 گویی که آن زمان که مرا آفریدهاند با عشق روح در جسد من دمیدهاند
2 در وقت آفرینش من شخص من مگر از خون مهر و نطفه عشق آفریدهاند