1 گفتم که ز خردی دل من نیست پدید اندوه بزرگ تو در او چون گنجید
2 گفتا که ز دل بدیده باید نگرید خرد است و بدو بزرگها به توان دید
1 بدیع نیست به شب دیدن ستاره در آب بروز بین که سپهری است پر ستاره بر آب
2 زمین چو آینه صورت نمای گشت مگر ز گل نماند میان هوا و آب حجاب
1 روزگار عصیر انگور است خم ازو مست و چنک مخمور است
2 خیز تا سوی باغ بشتابیم کز می و میوه اندر او سور است