1 گفتم آن تو نیست خواجه صلاح گفت چه گفتم آن دو خلقانت
2 گفت چون نیست گفتم از پی آنک گر بدو نافذست فرمانت
3 چون گذاری که بر زند هر روز قلتبانی سر از گریبانت
1 رخت مه را رخ و فرزین نهادست لبت بیجاده را صد ضربه دادست
2 چو رویت کی بود آن مه که هر مه سه روز از مرکب خوبی پیادست
1 عشقم این بار جهان بخواهد برد برد نامم نشان بخواهد برد
2 در غمت با گران رکابی صبر دل ز دستم عنان بخواهد برد
1 بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست
2 باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او دیدهٔ شوخکش خونخوار او تدبیر چیست