1 گفتم آن تو نیست خواجه صلاح گفت چه گفتم آن دو خلقانت
2 گفت چون نیست گفتم از پی آنک گر بدو نافذست فرمانت
3 چون گذاری که بر زند هر روز قلتبانی سر از گریبانت
1 کارم ز غمت به جان رسیدست فریاد بر آسمان رسیدست
2 نتوان گلهٔ تو کرد اگرچه از دل به سر زبان رسیدست
1 دل از خوبان دیگر برگرفتم ز دل نو باز عشقی درگرفتم
2 ندانستم که اصل عاشقی چیست چو دانستم رهی دیگر گرفتم
1 از تو بریدن صنما روی نیست زانکه چو رویت به جهان روی نیست
2 تا تو ز کوی تو برون رفتهای کوی تو گویی که همان کوی نیست