1 گفتم آن تو نیست خواجه صلاح گفت چه گفتم آن دو خلقانت
2 گفت چون نیست گفتم از پی آنک گر بدو نافذست فرمانت
3 چون گذاری که بر زند هر روز قلتبانی سر از گریبانت
1 ای کرده خجل بتان چین را بازار شکسته حور عین را
2 بنشانده پیاده ماه گردون برخاسته فتنهٔ زمین را
1 بیمهر جمال تو دلی نیست بیمهر هوای تو گلی نیست
2 بگذشت زمانه وز تو کس را جز عمر گذشته حاصلی نیست
1 چون نیستی آنچنان که میباید تن در دادم چنانکه میآید
2 گفتی که از این بتر کنم خواهی الحق نه که هیچ درنمیباید