1 گفتم صنما شدم به کام دشمن زان غمزهٔ شوخ و طرهٔ مرد افکن
2 گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت ای خانه سیه چرا نگفتی با من
1 خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست
2 دل رمیدهٔ شوریدگان رسوایی شکستهایست که در بند مومیایی نیست
1 از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
2 گر رهروان به کعبهٔ مقصود میرسند ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم
1 مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه
2 زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور زهی حلاوت لب لااله الالله
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به