گفتمش با لعل جان بخش از مسیحا کم از جامی غزل 910

گفتمش با لعل جان بخش از مسیحا کم نیی

1 گفتمش با لعل جان بخش از مسیحا کم نیی گفت دم درکش که تو شایسته این دم نیی

2 گفتم از دامت رهایی یابد آخر مرغ دل گفت گویا واقف این جعد خم در خم نیی

3 چند نالم گفتم از دست تو در عالم چو نی گفت رو می نال پندارم تو در عالم نیی

4 گفتمش می بارد از ابر غمت باران درد گفت چون سبزه ازان باران چرا خرم نیی

5 گفتمش دل چاک شد پیکان مدار از وی دریغ گفت با زخمی چنان درخورد این مرهم نیی

6 گفتم ار شادم نسازی باری از غم کم مکن گفت اگر انصاف باشد لایق غم هم نیی

7 گفتم آن راز دهان با محرمان نه در میان گفت رو جامی که تو این راز را محرم نیی

عکس نوشته
کامنت
comment