1 گفتم که چو مست شد مرا ناز آرد گر بوسه زنم برایگان بگذارد
2 افسوس که همچو نرگس آن بینایی مست است و هنوز چشم زر می دارد
1 باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
2 هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
1 کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟ چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟
2 بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری
1 نیکویی بیش از آن نمی باید فتنه اندر جهان نمی باید
2 راست اندازۀ دلم دارد تنگ تر زان دهان نمی باید