-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نامه ات خواندم و می بایدم افشان کردن قطره ای چند سرشک از مژه غلتان کردن
2 بعد ازین شکوه کنم پیشه که معلومم شد در دلت کرده اثر، شکوهٔ هجران کردن
3 زده ای طعنه به حالم که چرا صبرت نیست؟ هجر را صبر نیارد به دل آسان کردن
4 گفته ای پیر شدی دل ز جوانان برگیر کافر عشق محال است مسلمان کردن
5 داده ای بیم من از غمزه که خونت هدر است نرخ جان کس نتواند چو من ارزان کردن
6 داده ای پند که باید ز کسان راز نهفت غم دل را نتوانم ز تو پنهان کردن
7 گفته ای در غم ما ترک مراد خود کن تو و بخشایش بی حد، من و عصیان کردن
8 کرده ای منع که دیدارپرستی کفر است عاشق از عشق محال است پشیمان کردن
9 گفته ای وصل محال است، تمنا چه کنی؟ چه کنم؟ ترک تمنای تو نتوان کردن
10 کردهای امر که دامان ورع پاک بشوی از جگر خون شدن و از مژه طوفان کردن
11 گفته بودی که چه خواهد دلت ای سرگردان؟ گرد سر گردمت، آن طره پریشان کردن
12 تو و آن جلوهٔ مستانهٔ نظاره فریب من و جان در سر آن سرو خرامان کردن
13 من به خونین جگری جان و دل از کف دادن تو به جادونگهی غارت ایمان کردن
14 این جواب غزل خواجه سناییست حزین خواهد این تازه غزل، ناز به دیوان کردن