-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به صلح یار در هر انجمن میخواند اغیارم فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
2 نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من که ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم
3 به من چندان گناه از بدگمانی میکند نسبت که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
4 به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم
5 چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم
6 گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را که آزاری در زان پرسش افزاید بر آزارم
7 نبینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم