1 هرگز دل من ز غم دمی خالی نیست از من غم چون تو همدمی خالی نیست
2 هردم دم من بگیرد از غم خوردن چون دم بگرفت از دمی خالی نیست
1 تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست
2 ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست
1 به جان رسید دل من ز گردش افلاک شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک
2 ز نوشداروی وصلم به جان رسان ورنی چو جان رسید به لب حاصلم چه از تریاک
1 در سرابستان جان تا قد او بالا کشید سیل چشمم در فراقش میل بر دریا کشید
2 وعده ی وصلم همی داد او به چشم نیمه مست لیکن آب محبوب جان چون زلف خود در پا کشید