- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم وز روزگار فایده یی بر نداشتم
2 پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
3 معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
4 از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
5 گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
6 پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
7 گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم