- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلم ز مهر تو آن دم چو صبح دم می زد که آفتاب رخت در قدم علم می زد
2 ز جام عشق تو بودم خراب و مست آنروز که نقش بند قضا، رسم جام جم می زد
3 به بوی زلف تو آشفته آن زمان بودم که منشی کن از آن کاف و نون به هم می زد
4 نبود خانه چشمم هنوز بر بنیاد که عشق روی تو بر جان در حرم می زد
5 شبی که دیده من خلوت خیال تو بود فلک هنوز سراپرده بر عدم می زد
6 به جست و جوی وصال تو من کجا بودم که در جهان قدم جان من قدم می زد
7 هنوز چهره شادی ز عقل پنهان بود که عشق بر رخ جانم نشان غم می زد
8 هنوز خامه فطرت به امر «کن » جاری نگشته بود که بر من غمت رقم می زد
9 کلیم و طور هنوز از عدم خبر می داد که جان من «ارنی » با تو دم به دم می زد
10 کجا شود ز خطا پاک نامه عملم اگر نه منشی عفوت بر آن قلم می زد
11 چگونه قلب نسیمی چو زر شدی رایج اگر نه فضل تواش سکه بر درم می زد