دلم از خم صفا جام مصفا زده است از جامی غزل 225

دلم از خم صفا جام مصفا زده است

1 دلم از خم صفا جام مصفا زده است همتم سنگ بر این طارم مینا زده است

2 نقد عرفان ز مقلد مطلب کان مسکین دست در آرزوی نسیه فردا زده است

3 زر و سیمی که بر آن خواجه نظر دوخته است مشت خاکی ست که در دیده بینا زده است

4 برفشان جیب که خار قدم تجرید است نیم سوزن که سر از جیب مسیحا زده است

5 دوست را باش و بساط عمل خود طی کن بس مصلی که رهش نقش مصلا زده است

6 بی غباری به حرم کعبه روی پی برده ست کآب راه حرم از آبله پا زده است

7 گر چه تنگ است بسی خانه صورت جامی کم کسی خیمه ازین خانه به صحرا زده است

عکس نوشته
کامنت
comment