دلم ربوده بت ماهری به عیاری از سعیدا غزل 564

دلم ربوده بت ماهری به عیاری

1 دلم ربوده بت ماهری به عیاری که گوی بازی او چرخ شد به مکاری

2 به هر سری که ز مغز غرور دید نمی فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری

3 ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش نمی کشم چو کمان تاب منت یاری

4 به یاد روی تو گل در چمن پریشان است ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری

5 کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش کسی که یاد دهد با قضا کمانداری

6 نمی کشم دگر از پای خار راه تو را ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری]

7 ز چارسوی محبت کسی برد سودی که سیم اشک کند صرف قلب بازاری

8 مدام دل به تماشای روی دلداری است که یوسفش به هوس می کند خریداری

9 اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری

10 کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟

11 خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم خراب کرده ام این خانه را به معماری

12 نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری

13 اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری

14 شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری

15 بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز تو را که داده خدا قوت ستمکاری

16 به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست که بهترین هنرهاست مردم آزاری

17 ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری

18 حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر