تو را ز دوست بگویم حکایت بی پوست از جامی غزل 88

تو را ز دوست بگویم حکایت بی پوست

1 تو را ز دوست بگویم حکایت بی پوست همه ازوست و گر نیک بنگری همه اوست

2 جمالش از همه ذرات کون مکشوف است حجاب تو همه پندارهای تو بر توست

3 ازوست جمله بد و نیک لیک هرچه بد است ازان بد است که از ماست چون ازوست نکوست

4 به سیل خیز حوادث کجا شود غرقه کسی که لجه بحرش فروتر از زانوست

5 چه شد که قبله معین بود به فتوی شرع چو دوست با تو ز کل جهات روی به روست

6 ز دست تفرقه شد چاک خرقه سان دل من ولی ز رشته وحدت هنوز امید رفوست

7 حدیث وصل اگر رفت غم مخور جامی هرآن جریمه که از عشق سرزند معفوست

عکس نوشته
کامنت
comment