- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دوست می دارم به جانش در میانِ جان و دل چون کنم دستم رسد آیا بدان ترکِ چگل
2 باشدش آیا سر و برگِ جوان مردیِ آنک دستِ من گیرد بر آرد پایِ امّیدم ز گل
3 کس چو من ماهی ندارد مهربان و کینه توز کس چو من یاری ندارد جان فزای و دل گسل
4 دعویِ ما شد به دیوانِ قضایِ عشق قطع کرده اند این ماجرا از مبداء فطرت سجل
5 فطرتم مشغول می دارد به عشق ای دوستان هر کسی هستند در دنیا به کاری مشتغل
6 بر نگردم تا نیابم بار در عینِ حضور اینَت بی همّت که از طوبا شود قانع به ظل
7 جانِ ما را اتّصالی نیست با افسردگان جانِ ما بوده ست با جانان ز مبدا متّصل
8 چون کنی با آن که هم از دل برون شد هم ز جان هم چو جان بنشسته باشد در میانِ جان و دل
9 تابِ زلفِ دل فریب و غمزه ی غمّازِ مست دارد از رویِ خردمندان نزاری را خجل
10 بر لبِ کوثر ز جانی بر دهان از تشنگی چون نداری اختیارش بایدش کرد بحل