ای دل به درد عشقش دانم از جهان ملک خاتون غزل 1297

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

ای دل به درد عشقش دانم دوا نداری

1 ای دل به درد عشقش دانم دوا نداری یک دم خیال رویش از خود جدا نداری

2 ای دل به درد هجران تا کی صبور باشم ای نور هر دو دیده ترس از خدا نداری

3 کارت جفاست بر من تا کی توان کشیدن مشکل که یک سر مو در دل وفا نداری

4 این درد با که گویم مسکین دل جفاکش چون نزد او رسولی بیش از صبا نداری

5 تا گویدش که جانم بر لب رسید از غم زین بیش جور بر من دانم روا نداری

6 من جز وفا گناهی بر خود نمی شناسم لیکن تو بر ضعیفان غیر از جفا نداری

7 سلطانی جهان شد بر تو مقرّر ای دل لیکن چه سود چون تو میل گدا نداری

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر