شنیدم روزی از خونابه نوشی از سلیم تهرانی مثنوی 8

سلیم تهرانی

آثار سلیم تهرانی

سلیم تهرانی

شنیدم روزی از خونابه نوشی

1 شنیدم روزی از خونابه نوشی چو گل از پاره ی تن خرقه پوشی

2 نه فکر زندگی او را، نه مرگی چو سرو آزاده ی بی شاخ و برگی

3 در معنی به گوش خود کشیده شده همچون عصای خود جریده

4 تنش چون شعله با پوشش به پرخاش کلاهش موی سر چون کلک نقاش

5 چو دریا کاسه چوبین در میانش ولی موج گهر تا آسمانش

6 زده داغ سرش بر گل سیاهی جنون او را کلاه گاه گاهی

7 نظرها کرده خضر از بس به سویش شده در دست نرگسدان سبویش

8 چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا نبوده فرش خوابش غیر خارا

9 به زیر خاربن از بی پناهی شده پرخار اعضایش چو ماهی

10 هر انگشتش کلید قفل وسواس جنون او را به سر چون مور در طاس

11 کناره جو ز خلق از بی رجوعی چو نقل خویشتن نامش «وقوعی»

12 که چندی پیش ازین از جوش سودا مرا شوق سفر انگیخت از جا

13 ز هر عضوم تپیدن زد چنان سر که شد پیراهنم دام کبوتر

14 نبودی یک نفس جایی قرارم به گردش بود چون گردون مدارم

15 سرم پا را به ره می کرد تکلیف به هرسو می دویدم چون اراجیف

16 دوپای تیزرفتارم به رفتن شده مقراض در منزل بریدن

17 کف پایم کبود از سنگ تعجیل سراپا آبله همچون کف نیل

18 دمی گر می کشیدم پا به دامان سرم می گشت همچون جام مستان

19 ز خورشیدم جهانگردی فزون شد به ملک مصر شوقم رهنمون شد

20 چه دیدم، رود نیل چرخ رفتار چو مستانش ز موج آشفته دستار

21 یکی دریای ژرفی آسمان تاب ز زلف موج او هر حلقه گرداب

22 به عرض شوق، عرضش کرده بازی چو عمر خضر طولش در درازی

23 چه آبی، مست و تند و عربده جو شده از چارموجه، چار ابرو

24 ز موجش نقش فیل مست معلوم نهنگ آن فیل را گردیده خرطوم

25 حبابش وقت طوفان کرده در اوج شکار اختران با بحری موج

26 کف آورده به لب هرگه غضبناک ز دریا آب گشته زهره ی خاک

27 درو موج از ترشرویی چنان تند کزان گردیده دندان صدف کند

28 ز چشم ماهیان فوج در فوج چراغان بود در هر کوچه ی موج

29 ز سیمین ماهیان او به گرداب نمایان جوهر آیینه ی آب

30 فلک، پیری که در دامان آن رود به صابون صدف در گازری بود

31 چه شد گر گوش ماهی پر ثقیل است که موجش مصرع بحر طویل است

32 به هرسو کشتی گردون طرازی نه کشتی، نوعروس پرجهازی

33 چو رود می گساران نغمه پرداز چو موسیقار امواجش خوش آواز

34 زلالش روشنی بخش نظاره چکیده گویی از چشم ستاره

35 حبابش از شفق چون چشم مخمور سواد موج او چون طره ی حور

36 چو خوبان در کف موجش سفینه حبابش از زر ماهی خزینه

37 کند تا تشنگان را عذرخواهی زلال او زبان دارد ز ماهی

38 ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است

39 مزین گشته از صنع الهی دهان موجش از دندان ماهی

40 چه وصف او کنم کان بی شمار است حدیث زلف موجش حرف مار است

41 مرا واجب شد از دنیا گذشتن که می بایست ازان دریا گذشتن

42 ازین اندیشه شد دل ناصبورم که چون خواهد شد از اینجا عبورم

43 که ناگه گشت پیری خوب رخسار چو صبح از دامن دریا نمودار

44 نمک پرورده ملاح ملیحی چو کلک نکته پردازان فصیحی

45 ز کشتی تخت شاهی کرده اسباب چو مستان پادشاه عالم آب

46 ز پیری پیکرش مشت خمیری شده هر تار مویش جوی شیری

47 دهن چون زاهدان پاکدامان گسسته رشته ی تسبیح دندان

48 نظر در انتظار مرگ ناگاه ز عینک دیده بانش بر سر راه

49 شده از لاغری بازو چو انگشت شکم همچون کمان چسبیده بر پشت

50 به رویش بینی از بس ضعف و اندوه کشیده تیغ همچون بینی کوه

51 نمانده قوتش در پنجه ی روح به یک کشتی سفرها کرده با نوح

52 ز بس کز ضعف پیری گشته بی تاب به سویی رفته هرعضوش چو سیماب

53 به عمر خود چو موج از خواهش دل قدم ننهاده از دریا به ساحل

54 به طفلی دایه ی گردون در آن آب بریده ناف او با ناف گرداب

55 به وقت صحبت او را بود در کام زبان از چرب نرمی مغز بادام

56 چو دید آن ناتوان مضطرب حال ز دورم بر لب دریا چوتبخال

57 به سوی من شتابان آمد از راه سری در رعشه چون شمع سحرگاه

58 ز افلاسش تنی بیمار دیدم علاجش شربت دینار دیدم

59 چو غنچه از گره نقدی گشودم به خرج همتم چیزی فزودم

60 به او گفتم که ای آشفته چون گل قد خم گشته ات این آب را پل

61 به قید زندگی هرکس اسیر است ز فکر آب و نانی ناگزیر است

62 چو داری آب ازین دریای بی بن بگیر این را بهای نان خود کن

63 ز گفت و گوی من چون گل برآشفت ولی بر روی من خندان شد و گفت

64 چو داغ عشق، ای آشفته کردار زر خود را به دست خود نگه دار

65 مرا این شغل از روی هوس نیست امید مزد کار از هیچ کس نیست

66 که می جویم رضای آشنایی خدای همچو من صد ناخدایی

67 عطای او کشد گر خوان احسان دهن گردد صدف را پر ز دندان

68 فشاند ابر فیضش دایم از اوج ز باران دانه ی مرغابی موج

69 سحاب لطفش از فیض جهانتاب به خارستان ماهی می دهد آب

70 چو گوهر را ز عصمت دیده عاری به دست بط سپرده پرده داری

71 ز ضبطش آدم آبی نهانی کند بر گله ی ماهی شبانی

72 ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک کزان یک موج باشد مار ضحاک

73 ز بحرش تر نگردد بال پرواز ز بس مالیده بط را روغن غاز

74 بود از پرتو لطفش به گرداب چراغ چشم ماهی روشن از آب

75 کجا غم خاطرم را ریش دارد که او از من، غم من بیش دارد

76 قناعت چون مرا در کارسازی ست ز اسباب جهانم بی نیازی ست

77 حبابم شب به دریا خانمان است چراغ خانه، چشم ماهیان است

78 ز سامان نیست آنجا جز هوایی ز موج افتاده فرش بوریایی

79 نیم هرگز خجل از روی مهمان ندارم خانه خواهی غیر طوفان

80 ز دریا یک دم آبم در سبو نیست سر و کارم بجز با آبرو نیست

81 چو ابر از بی سبویی مضطرب حال ز دریا می برم آبی به غربال

82 ز فقرم آب باریکی ست در جو که بر دریا زند چون موج پهلو

83 صدف نبود که می بینی به گرداب نهادم نان خشک خویش در آب

84 به این تلخی کام، از حرص دندان نکردم تیز بر حلوای سوهان

85 نکردم خضر راه بینوایی طمع را چون سلام روستایی

86 بود ننگم که بگشایم دهان را ز حرص نان دهم زحمت جهان را

87 ز حمل خود کشد آن مادر آزار که دارد در شکم طفل شکم خوار

88 پی زر کی شوم از حرص راهی بود گنج روانم فوج ماهی

89 ز دام ماهی ام هرلحظه کامی ست مرا هم این چنین با خویش دامی ست

90 اگر هرگز دهم تن در غم قوت همین کشتی تنم را باد تابوت

91 بگفت این و ز روی مهربانی به صد شوخی و صد شیرین زبانی

92 به عزت جای داد آن بی قرینه چو بیت انتخابم در سفینه

93 چو آن کشتی ز ساحل بادبان شد به روی آب همچون بط روان شد،

94 ازان فرزانه پیر لجه پیما حکایت گونه ای کردم تمنا

95 که خواهم قصه ای نشنیده گویی سخن از هرچه گویی، دیده گویی

96 به گوشم کش چو گوهر داستانی چو موج افکن برین ره نردبانی

97 پی گوهرفشانی پیر دانا لبی جنباند همچون موج دریا

98 که روزی از تقاضای زمانه درین دریای ژرف بی کرانه

99 به کشتی می شدم هرسو شتابان سوار اسب چوبین همچو طفلان

100 ز شوق صید ماهی ناشکیبا تنم در کشتی اما دل به دریا

101 به چشمم چیزی آمد از ره دور که می آورد این دریای پرشور

102 شد از این آب، بعد از موج بسیار تنی چون سینه ی ماهی نمودار

103 رفیقی داشتم با خود قرینه که تنها نیست مصرع در سفینه

104 بگفتم با رفیق خویش بی تاب که آتشپاره ای می آورد آب

105 کشیده رخت بیرون جانش از تن که آب افکنده بر رویش چو روغن

106 چو غواصان بیا همت گماریم که همچون گوهر از آبش برآریم

107 دهیمش جای در خاکی به صد تاب که جای گنج باشد خاک، نه آب

108 شتابان کرد کشتی را روانه گرفتیمش سر ره عاشقانه

109 نمی آمد برون آسان، که می جست تن لغزنده اش چون ماهی از دست

110 چو عکس آفتاب از موج آبش برآوردیم با چندین طنابش

111 به صد زحمت زآب موج پرداز برآمد چون تذرو از سینه ی باز

112 نمایان شد در اوج آفتابی فروزان اختری از برج آبی

113 رخی چون برگ گل بسیار نازک تنی همچون دل بیمار نازک

114 هنوزش خط نرسته از بناگوش به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش

115 خم آن زلف را رخ در میانه چراغی بود در زنجیرخانه

116 برو کردم نظر از مهربانی به رویش بود رنگ زندگانی

117 شدم نزدیک آن دلخسته گریان گرفتم دست او را چون طبیبان

118 ز نبضش جنبشی چون موج بنمود حباب آسا هنوزش یک نفس بود

119 نمودم سرنگون همچون سبویش دو ساعت آب می رفت از گلویش

120 روان گر آب دیرش از گلو بود ز تنگی دهان آن سبو بود

121 چو چشمه آب می رفت از دهانش شده آن چشمه را ماهی زبانش

122 چو آب خورده را آن عشوه انگیز شکوفه کرد همچون نخل نوخیز،

123 به کهنه پاره ای پوشیدمش سر چو گنجی یافت کس، پوشیده بهتر

124 نیامد آن نهال سیب غبغب ز بیهوشی به خود یک روز و یک شب

125 سفیده دم کزین دریای پرشور عیان شد بادبان کشتی نور

126 شد، از بس کرد فیض صبح تأثیر به دریا هر حبابی کاسه ی شیر

127 ز تحریک نسیم صبحگاهی به جنبیدن درآمد مرغ و ماهی

128 ازان مستی چو نرگس دیده بگشود بجنبید و به خواب راحت آسود

129 چو صبح از روی دریا کرد قد راست غبار از کوچه های موج برخاست

130 دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار به صیادی نهادم رو دگربار

131 مبادا کشتی کس در تباهی مهم در دام و من مشغول ماهی

132 به سوی او دویدم باز بی تاب که ناگه چشم بگشود از شکرخواب

133 مرا چون بر سر بالین خود دید ز حال خود چو مستان باز پرسید

134 گل طبعم درآمد در شکفتن بگفتم آنچه می بایست گفتن

135 ازو من هم سخن بی تاب جستم ز گوهر سرگذشت آب جستم

136 دهن کرد از سخن چون غنچه رنگین سخن را از تبسم ساخت شیرین

137 که در دامان این دریای پرشور دهی باشد چو شهر مصر معمور

138 فضایش سبز و خرم همچو کشمیر سواد هند از دوریش دلگیر

139 عروس اصفهان بسته نگارش شده شهر حلب آیینه دارش

140 سوادش چون بیاض صبح پر نور سیاهی می زند بر شام از دور

141 ازو تا مصر، یک شب در میان است به عالم گر بهشتی هست، آن است

142 دهی زین سان که مثلش کس ندیده ست پدر بهر مقام من خریده ست

143 ز کنج ده، فضای شهر به نیست برای عیش، جایی به ز ده نیست

144 لب کشت و کنار جویباران بط می در میان چشمه ساران

145 کند غارت متاع پارسایی می و آواز و حسن روستایی

146 خروشان گله های میش و بره ز صوت زیر و بم پر، کوه و دره

147 به مستی کبک را جوجه ز دنبال دوان چون از پی دیوانه اطفال

148 ز نقل می مجو در ده نشانه که باشد نقلدان هر طاق خانه

149 لبالب سفره ی هر مرد دهقان ز نعمت همچو انبان سلیمان

150 ازو بیند ز بس جا را به خود تنگ کند با کبک، مرغ خانگی جنگ

151 کبابش را شراب از پی رسیده ز خونی کز کباب تر چکیده

152 درین ده داشتم عیش مدامی ز زلف شاهدانم بود دامی

153 پی خدمت، غلامان گزیده چو مژگان پیش چشمم صف کشیده

154 دل مادر ز مهر من پرآشوب پدر در عشق من همچشم یعقوب

155 به خوبی روزگارم طاق می گفت ز دامادی پدید آمد مرا جفت

156 به عیشم صرف می شد زندگانی که ناگه از قضای آسمانی،

157 ره سیرم به دریابار بنمود چو ابرم احتیاج آب یم بود

158 غلامی همره من قد برافراشت برای غسل کردن رخت برداشت

159 کشان از هر طرف چون باد، دامان رسیدم بر لب دریا خرامان

160 مرا چون دید آن دریای پرجوش ز شوق من گشود از موج، آغوش

161 به آبم رهنمون چون گشت دوران ز سر تا پا شدم چون تیغ عریان

162 به کشتن چون کسی را برد رهزن لباسش را برون می آرد از تن

163 وداع خویشتن کردم به ساحل در آن دریا شدم چون قطره داخل

164 نهادم پای خود را چون در آن آب سرم آمد به گردیدن چو گرداب

165 برآمد طاقتم را پای از جا چو عکس ماه افتادم به دریا

166 به ساحل آن غلام و من به گرداب نمی باشد کسی را سایه در آب

167 نبود از هیچ سو چون دستگیری فرورفتم به دریا تا به دیری

168 سوی پستی شدم از بس سبکتاز به سرگوشی بگفتم با صدف راز

169 نهادم چون سوی زیرزمین گام سواد اعظمی دیدم عدم نام

170 درو نگذشت اوقاتم به افسون که می بایست آنجا گنج قارون

171 وز آنجا کردم انداز بلندی به بال موج، پرواز بلندی

172 به هرجا بود اوجی، پا نهادم قدم بر عالم بالا نهادم

173 به من عیسی نفس را کرد زنجیر شدم از خانه ی خورشید دلگیر

174 ازان هم رویگردان شد دماغم نفس کش ورنه کردی چون چراغم

175 ز زیر خاک تا بالای افلاک مقامی خوش نکرد این جان غمناک

176 سخن کوتاه، از بی دست و پایی ز سعی خویش دیدم نارسایی

177 چنان در دست و پا شد قوتم کم که می پیچید همچون موج برهم

178 به مردن دست در آغوش گشتم کشیدم دست و پا، بیهوش گشتم

179 تنم آن تلخی از چرخ دورو برد که نتوانست آب آن را فرو برد

180 چو جانم سوی لب عزم از بدن کرد خدا همچون تویی را خضر من کرد

181 برآمد عاقبت از لطف بیچون سبوی من درست از آب بیرون

182 دگر ره با من آن کان ملاحت چو مژگانش درآمد در فصاحت

183 که ای عنقای بختت عرش پرواز هوادارت همای سایه انداز

184 ز پیری زلف بختت گر شکن یافت درین پیری مریدی همچو من یافت

185 به گل افشاند از لطف تو دامن خس و خاشاک آب آورده ی من

186 برآوردی ز آبم چون در پاک کنون خواهم مرا برداری از خاک

187 ز همراهی سرم را برفرازی قدم تا خانه ی من رنجه سازی

188 مرا از بس که شوق دوستان است امید وصل بر خاطر گران است

189 به دوش طاقت مخمور بی تاب سبوی باده باشد کوه سرخاب

190 مپرس از دوری من حال خویشان خبر دارم من از احوال ایشان

191 در آن ساعت که افتادم به دریا غلام من خبر برده ست آنجا

192 پریشان، مادرم را طره چون بید چو مرغ بیضه ضایع کرده نومید

193 پدر در ماتمم نوعی فسرده ست که پندارد جهان را آب برده ست

194 کنیزان را زمرگم چهره کاهی چو رنگ خود، غلامان در سیاهی

195 کنون خواهم قدم در ره گذارم ز ماتم مردم خود را برآرم

196 لبش چون جلوه ی این گفتگو داد مرا گریه، قضا را خنده روداد

197 ز بس دیدم به حرفش مضطرب حال جوابم شد گره بر لب چو تبخال

198 دمی ز اندیشه در آتش نشستم پس آن گه چون سپند از جای جستم

199 به خاطرجویی او بی بهانه نمودم کشتی خود را روانه

200 به همراهی آن مرغ بهشتی گرفته پر ز تیر خویش کشتی

201 سبک گردد در آن ره تا روانه به کشتی موج می زد تازیانه

202 نه در کشتی نشاندش دور افلاک که در تابوت می بردش سوی خاک

203 قضا را کوشش از ما بیشتر بود تمام راه با ما همسفر بود

204 نه کشتی را چنان بی تاب می راند که آن بیچاره را در آب می راند

205 به اندک ساعتی طی شد مسافت نمایان شد ازان ساحل علامت

206 تواند آن که مرگش سر به پی کرد دو منزل راه را یک لحظه طی کرد

207 ازان ده نیز پیدا شد سیاهی سوادش داده بر ماتم گواهی

208 عیان بود از در و دیوار آن، غم درختانش سراسر نخل ماتم

209 به نزدیکی ساحل چون رسیدیم ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم

210 در آن ساحل کهن ویرانه ای بود که غم های جهان را خانه ای بود

211 خرابی بر دلش نوعی فزوده که گویی ظالمی را خانه بوده

212 به جا مانده ازان دیرینه آثار چو کوه بیستون یک کهنه دیوار

213 شده مشهور از مه تا به ماهی زمین از سایه اش در روسیاهی

214 شکسته آنچنان پا تا سر او که نتواند نهد بر خاک پهلو

215 نیندازد حوادث زان دلیرش که ترسد آسمان ماند به زیرش

216 گزنده سایه ی آن کهنه دیوار که در هر مهره ی او بود صد مار

217 چو دام از رخنه های سینه ی او نگشتی مرغ، گرد چینه ی او

218 چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد گذار ما برآن ویرانه افتاد،

219 ز شوخی با من آن شیرین تکلم دهن را کرد لبریز تبسم

220 که ای بر زخم این دلخسته ی غم شد از چرب نرمی موم و مرهم

221 دهی تا مژده ای از من به احباب روان شو سوی ده چون جدول آب

222 چو مرغ خوش خبر آواز بردار مرا چون گنج در ویرانه بگذار

223 که ترسم خلق چون مرگم شنیدند طمع یکبارگی از من بریدند،

224 ز غافل دیدنم بی برگ گردند مرا بینند و شادی مرگ گردند

225 چو فرمانش مرا زد دست بر پشت نهادم چون مژه بردیده انگشت

226 به تعلیم اجل، آن غافل مست چو سایه زیر آن دیوار بنشست

227 ازو ویرانه گلزار ارم شد پی تعظیمش آن دیوار خم شد

228 چو او بنشست و من برخاستم زود نشست و خاست پنداری همان بود

229 برآن ده گشتم از یک لحظه رفتن چو ابر نوبهاری سایه افکن

230 چه دیدم، مجمعی از ناصبوران ز گریه گشته آن ده، شهرکوران

231 چو مژگان حلقه ای هرسو سیه پوش ز غم گریان نشسته دوش بر دوش

232 ز ناخن، چهره ی خوبان چون گل خراشیده تر از آواز بلبل

233 بیاض سینه ی خوبان ز سیلی شده چون سینه ی طاووس نیلی

234 ز هرسو زلف و گیسوی معنبر شدی بر باد همچون دود مجمر

235 چو دیدم حال آن جمع پریشان کشیدم این گهر در گوش ایشان

236 که ایام پریشانی سرآمد گرامی گوهر از دریا برآمد

237 چو نام گوهر و دریا شنیدند ز حرف آشنا سویم دویدند

238 به من گفتند ای پاکیزه گوهر چه می گویی، بگو یک بار دیگر

239 گشودم پیش آن آشفته هوشان دهن چون حقه ی گوهرفروشان

240 زبان را ساختم چون شعله سرکش بگفتم سرگذشت آب و آتش

241 ازان صوتم که آمد بر لب از دل فراوان شد سماع مرغ بسمل

242 چنان جستند از جا اهل ماتم که گفتی خیل زاغی خورد برهم

243 تمنا بر دل مردم غلو کرد به یک ویرانه صد دیوانه رو کرد

244 روان از ده خلایق سوی صحرا که دارد آدم آبی تماشا

245 ندیده کس به زیر چرخ دولاب که آتش زنده بیرون آید از آب

246 ز بی تابان ماتم خیل در خیل شتابان سوی آن ویرانه چون سیل

247 سیه پوشان روانه فوج در فوج به روی خاک، رود نیل زد موج

248 کشد تا در بر خود آن بر و دوش گشوده مادرش چون موج آغوش

249 پدر در پیش پیش بی قراران دوان چون برق در ابر بهاران

250 شتابان سوی او بیگانه و خویش ولی دیوار آمد بر سرش پیش

251 پریشان خاطران وقتی رسیدند که آن گنج گهر در خاک دیدند

252 من از دنبال ایشان می دویدم چو گرد کاروان از پی رسیدم

253 به خاک آن سرو را دیدم چو خفته قضا می گفت در گوشم نهفته

254 که از آبش چو دادی رستگاری روا نبود که در خاکش گذاری

255 شود چون شعله ی آتش جهانتاب به خاکش می توان کشتن، نه با آب

256 چو ظاهر شد به مردم آن علامت شد آن صحرا چو صحرای قیامت

257 ز بس برخاست از هرگوشه غوغا به جوش آمد چو دریا خاک صحرا

258 به گریه هرکسی طوفان نمودی به حال او ولی کی داشت سودی

259 پدر را گر ستم شد کان پسر رفت ولی او را ستم بیش از پدر رفت

260 ز مرگش بی قراری داشت مادر ولی چون او نکردی خاک بر سر

261 غلامانش اگر ناشاد گشتند ولی از بندگی آزاد گشتند

262 کسی نامش نخواهد بعد ازان برد بلی بیچاره آن کس شد که او مرد

263 سخن کوتاه، او را با صد افسون ز زیر خاک آوردند بیرون

264 در آب دیدگانش غسل دادند روان بردند و در خاکش سپردند

265 غرض تا من به سروقتش رسیدم دوبار او را در آب و خاک دیدم

266 بلی ما را همیشه دور افلاک چو آتش می کشد از آب یا خاک

267 سحرگاهی شنیدم در گلستان که بلبل این نوا خواندی به بستان

268 که عیش این چمن ناپایدار است خزانی با حنای هر بهار است

269 بقای عمر گل چون خواب صبح است شکوفه پرتو مهتاب صبح است

270 چه حاصل زین جهان جز اشک افسوس بود ماتمسرای شمع، فانوس

271 مدارا کن که عالم بی مدار است به ناسازان، جهان ناسازگار است

272 مکن کوشش که کار دور ایام به سعی ما نمی گیرد سرانجام

273 کجا بحر محیط از خار و خاشاک به جاروب دم ماهی شود پاک

274 غنیمت دان دو روز زندگانی که چون سیل بهار است از روانی

275 چو شاخ گل منه پیمانه از کف که نقد عمر را این است مصرف

276 شبی رندی در ایام زمستان به سر می برد تابوتی شتابان

277 یکی پرسید ازو کای یار دلکش که مرده از عزیزان، گفت آتش!

278 سلیم از غافلی می بینمت مست نمی دانی قضایی در کمین هست

279 جهان ویانه ای بس خوفناک است چه آفت ها که در این آب وخاک است

280 چرایی این چنین غافل نشسته برآ از زیر دیوار شکسته

281 درین دریای خونخوار آشنا کیست خدا دست تو گیرد، ناخدا کیست

عکس نوشته
کامنت
comment