- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدم که یحیی بن برمک پگاه به بغداد می دید عرض سپاه
2 جوانی بدید از هژبران جنگ که بربسته بر خنگ، چرم پلنگ
3 زخامی بدان شیوه مشعوف بود نمایش کنان جلوه ای می نمود
4 ز وضعش برآشفت و دیدش شگفت دل پخه مغزش، رمیدن گرفت
5 بگفتا بگویید این خام را نسنجیده نیرنگ ایّام را
6 ز خامی چه نازی به این پاره پوست؟ اگر پوست از مغز دانی نکوست
7 نهشتند این بر پلنگ درشت چه سان اشهبت را بماند به پشت؟
8 چنین است رسم خسیسان دهر که از کمتر از خویش گیرند بهر
9 شریفی بباید که از کاینات فشاند چو ما دامن التفات