- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به گوش هوش شنیدم که بر زبان سروش به من ندای فقروا الی الله آمد دوش
2 که ای به چاه طبیعت چنان درافتاده که تخت یوسف جان کرده ای چنین فرموش
3 چرا چنین به خیالات گشته ای مشغول چرا چنین به محالات داده ای دل و هوش
4 بسوختند چو عودت هزار بار ای خام بر آتش آخر از آن سوختن یکی بر جوش
5 تویی حجاب تو از پیش خویشتن برخیز بکوش تا به در آیی ز بود خویش بکوش
6 نشسته بر سر گنجی نگاه دار از دزد جمال شاهد و اسرار ما ز خلق بپوش
7 زبان چشم نگه دار تا غلط نکنی ز عکس پرتو ما در مشور و در مخروش
8 اگرچه طاقت این می نیاورد دریا ز دست ساقی ما جرعه جرعه می کن نوش
9 همین که در نظر آییم چشم بر هم نِه همین که در کلمات آمدیم بگشا گوش
10 نزاریا بشنو نکته ای اگر خواهی که راز با تو بماند زبان گفت و خموش