شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت از جامی غزل 121

شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت

1 شنیده ام که به گل بلبل سحرخوان گفت که شکر نعمت صبح وصال نتوان گفت

2 درون غنچه چرا خون و جیب گل چاک است اگر نه مرغ چمن داستان هجران گفت

3 سماع لحن مغنی خوش است وین نکته ز شاخ سرو سهی قمری خوش الحان گفت

4 چو ذوق باده وحدت نیافت جان حکیم ازان چه سود که بر نفی شرک برهان گفت

5 دلی که یافت به شب زندگی ز جام صبوح نشان زخضر و سیاهی و آب حیوان گفت

6 زمانه نغمه عشاق و اشکریزی شان چو دیده قصه نوح و حدیث طوفان گفت

7 غذای خویش کن از ترک لقمه کین معنی بود خلاصه هر حکمتی که لقمان گفت

8 مبند لب ز نصیحت که مور بهر حذر به همسران خبر از مقدم سلیمان گفت

9 بود شکایت جام زفهم مستمعان خوش آن که نکته مرموز با سخندان گفت

عکس نوشته
کامنت
comment