1 از طبیبی شنیده ام روزی کاوستاد بزرگ بود آن مرد
2 گفت آنرا که در شکم ناگاه از غذای غلیظ پیچد درد
3 کر طبیبش معالجی نیکست چشم او را علاح باید کرد
4 زانکه چشم وی آن غذای غلیظ گر همی دید پس چرا میخورد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 چو از نشیمن قدسی بیمن طالع و فال گشاد باز سفیده سفیده دم پر و بال
2 بتی بچهره چو آتش بلب چو آب حیات درآمد از در من با هزار غنج و دلال
1 خبری سوی نگارم بخراسان که برد قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
2 بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز خبر سوخته کوره کنعان که برد
1 مظهر نور نخستین ذات پاک مصطفاست مصطفی کو اولین و آخرین انبیاست
2 آنکه هستی بر طفیلش حاصل است افلاک را وین نه من تنها همیگویم بدین گویا خداست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به