- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
از ابو رضا بن عبد السلام النیسابوری شنیدم در سنهٔ عشر و خمسمائة بنشابور در مسجد جامع که گفت: ,
بجانب طمغاج همی رفتیم و آن کاروان چندین هزار شتر بود. ,
روزی گرمگاه همی راندیم بر بالای ریگی زنی دیدیم ایستاده برهنه سر و برهنه تن در غایت نکوئی باقدی چون سرو و روئی چون ماه و موئی دراز ,
و در ما نظاره همی کرد هر چند با وی سخن گفتیم جواب نداد و چون قصد او کردیم بگریخت و در هزیمت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را در نیافتی ,
و کراکشان ما ترکان بودند گفتند این آدمی وحشی است این را نسناس خوانند. ,
اما بباید دانست که او شریف ترین حیوان است بدین سه چیز که گفته شد. ,