1 شنیدم کز هوسناکان جوانی به ناگه فتنه شد بر دلستانی
2 رخش زرد و تنش باریک میشد جهان بر چشم او تاریک میشد
3 شبی بیدار بود، از عشق نالان پریشان گشته چون آشفته حالان
4 دلش را آتش سودا برآشفت چو آتش تیزتر شد باد را گفت:
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 آن زخم، که از تو بر دل ماست مشنو که: به مرهمی توان کاست
2 کی وعده وفا کنی تو امروز؟ کامروز ترا هزار فرداست
1 عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
2 از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
1 آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را خوبرویان جهان بنده به جانند او را
2 دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز جای آنست که بر دیده نشانند او را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به