- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنودم من که غولی روستایی بشهر آمد بدست بی نوایی
2 ندیده بود اندر ده مناره تعجب کرد و آمد در نظاره
3 یکی را گفت این نیکو درختیست همانا دست کشت نیک بختیست
4 بگو تیمار دار کار این کیست کجا شد برگ این و بار این چیست
5 جواب او چنین گفتند در حال که این بارآورد طنگی بهر سال
6 کسی را دردسرگرهست و سخت است همه داروش طنگ این درخت است
7 بسی بگریست مرد از بی نوایی که مرد از دردسر این روستایی
8 برو گفتند برشو طنک کن باز که تا بی دردسر گردی سرافراز
9 سلیم القلب بر روی مناره روان شد عالمی در وی نظاره
10 چو نیمی بر شد آن بی پا و بی دست فرو افتاد و گردن خرد بشکست
11 بنادانی چنین پاکیزه استاد ز بهر درد سر سرداد برباد
12 ز بس کان بی سر و بن درد سر برد سر دردش نبود از دردسرمرد
13 از آن سر داد بر باد آشکاره که مسجد برد برتر از مناره
14 الا ای چون الف افتاده بر هیچ برونت چون مناره اندرون هیچ
15 میان بستی چو موری لنگ در راه که برمویی روان گردی سوی ماه
16 ترا در راه چندان تفت و بادست که پیل از وی بگردن برفتادست
17 چنین بادیت در راه و تو چون مور بمویی میشوی برمه زهی کور
18 چه اگر اعمی بسی از خود بلافد بشب در چاه مویی چون شکافد
19 چه جوی چون نیابی خویش را باز چه بنشینی بجوی از خویشتن راز
20 همه بر تو تو برهیچی زهی کار بگو چونست بر هیچ این همه بار
21 توی و تو نه آن طرفه معجون نه هیچی تو نه از هیچی تو بیرون