- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنودم کز سلف درویش حالی هوای قلیهای بودش بسالی
2 چو سیمی دست داد آن مرد درویش سوی قصاب راه آورد در پیش
3 مگر قصاب ناخوش زندگانی بدادش گوشتی چو نان که دانی
4 چو پیر آن گوشت الحق نه چنان دید سراسر یا جگر یا استخوان دید
5 جگر خود بود یکباره دگر خواست که کار ما نیاید بی جگر راست
6 دل ما غرقهٔ خون شد بیک بار چه میخواهند زین مشتی جگر خوار
7 نه ما را طاقت بارگران است نه ما را برگ بی برگی جانست
8 چنان غم یار ما شد در غم یار که نیست از کار غم ما را غم کار
9 اگر گردون بمرگ ما کند ساز غم عشقش کفن ازما کند باز