1 چشمم ز غمت به هر عقیقی که بسفت بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت
2 رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت اشکم به زبان حال با خلق بگفت
1 آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمیزند دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمیزند
2 زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز چون دست یافت زخم یکی کم نمیزند
1 هر کرا با تو کار درگیرد بهره از روزگار برگیرد
2 به سخن لب ز هم چو بگشایی همه روی زمین شکر گیرد
1 معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند با آشنا و دوست کسی اینچنین کند
2 چون در رکاب عهد و وفا میرود دلم بیهوده است جور و جفا چند زین کند