1 سری دارم چو مغزش در میان درد ولی همچون گره بسته در آن درد
2 هما دارد، شنیدم، استخوان درد من رنجور هم دارم همان درد
3 کنم دریوزه ی درد از دل خویش ندارم بر کسی دیگر گمان درد
4 چرا نالد کسی کو با طبیبان تواند گفت من دارم فلان درد
5 به بیدردی تو خو کردی، وگرنه فتاده از زمین تا آسمان درد
6 اگر یک عقده از کارم گشاید نخواهد کرد دست آسمان درد
7 به عشق از بس سر من خورد بر سنگ کند دایم چو پای رهروان درد
8 ز تأثیر هوای نفس، هرگز هما فارغ نشد از استخوان درد
9 سلیم از مصر، یوسف سوی کنعان فرستد کاروان در کاروان درد