1 دردی دارم که گفتنی نیست ور گفته شود شنفتنی نیست
2 باغی است دلم ز داغت، اما باغی که گلش شکفتنی نیست
3 داند همه کس غمم، که عشقت گنجی است، ولی نهفتنی نیست
4 افسانه ی وصل تا نباشد چشمم شب هجر خفتنی نیست
5 گردی است در آستانت آذر اما گردی که رفتنی نیست
1 فتاده از پی دل کودکان و غوغائی است تو هم بیا بتماشا که خوش تماشائی است
2 مرا که مرغ دلم، مانده در شکنجه دام؛ ازین چه سود که بیرون شهر صحرائی است؟!
1 نخست آینهای بهر دیدن خود خواست قرار کار، به خلق سرای امکان داد
2 به عقل آیه والایی دو عالم خواند به عرش، پایهٔ بالایی نه ایوان داد
1 از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف بیخبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف
2 غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛ بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف