من که جا کردم به دل آن کافر بدکیش را از جامی غزل 37

من که جا کردم به دل آن کافر بدکیش را

1 من که جا کردم به دل آن کافر بدکیش را گوش کردن کی توانم قول نیک اندیش را

2 ناصحا سودای بدخویی چنین می داردم ورنه کس هرگز چنین رسوا نخواهد خویش را

3 رسم دلجویی ندارد یارب آن سلطان حسن یا نمی گوید کسی حال من درویش را

4 کیش پر تیر جفا دارد به کین بیدلان از کدام استاد سنگین دل گرفت این کیش را

5 درد تو بیش از حد و غم های تو از درد بیش با که گویم یارب این غمهای بیش از بیش را

6 دل فگار توست کار او میفکن با طبیب زانکه جز داغ تو نبود سودمند این ریش را

7 سینه جامی که شد ریش از تو نتوان نیش زد زانکه آه سوزناکش می گدازد نیش را

عکس نوشته
کامنت
comment