در سرم هست که سر در از جهان ملک خاتون غزل 1037

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

در سرم هست که سر در سر کار تو کنم

1 در سرم هست که سر در سر کار تو کنم جان نخواهم که بود بی رخ تو در بدنم

2 سالها تا شب هجران تو بر من گذرد که ز درد غم عشقت مژه بر هم نزنم

3 به دو چشم تو که چون زلف تو بر ماه رخت هردم آشفته و شوریده و بی خویشتنم

4 سر تسلیم چو حکمست مرا اندر پیش لیکن ای دوست دمی چون بنوازی نزنم

5 به خیال قد و رخسار تو در فصل بهار اتّفاقاً گذر افتاد به سوی چمنم

6 سرو دیدم که به بالای جهان می نازید گل رخ از غنچه برون کرد که ماه سمنم

7 گفتم ای باد صبا زود بدم تا بر دوست گر مجالی بود آنجا که بگویی سخنم

8 گو که من بی رخ زیبا و قد رعنایت گل کجا می برم و سرو روان را چکنم

9 زود بشتاب که گر بر سر خاکم گذری از تف آتش دل سوخته یابی کفنم

10 یاد لعل لب تو پیش شکر می کردم نیشکر دست برآورد و بزد بر دهنم

11 پیش لعل لبت ار غنچه دهن بگشاید بزنم بر دهن او همه درهم شکنم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر