من آواره را گر دل به جای خویشتن بودی از جامی غزل 986

من آواره را گر دل به جای خویشتن بودی

1 من آواره را گر دل به جای خویشتن بودی کجا زین گونه رسوا گشته هر انجمن بودی

2 نهادی بر گلوی صید تیغ و من به صد حسرت همی مردم چه بودی گر به جای صید من بودی

3 مرا شد کوه غم جان وز غمت جان می کنم اکنون به ملک عشق بایستی که نامم کوهکن بودی

4 ز خاموشی برآمد جان و در دل صد سخن پنهان چه بودی گر مرا پیشت مجال یک سخن بودی

5 اگر بوی تو بگذشتی به گورستان مشتاقان ز شوق آن چو لاله چاکهاشان در کفن بودی

6 گرم بر دل نبودی داغها از لاله رخساری مرا چون دیگران هم ذوق گلگشت چمن بودی

7 ز صبر و هوش و عقل و دین سپاه انگیختی جامی اگر نه عشق خونریز تو شاه صف شکن بودی

عکس نوشته
کامنت
comment