تنی چند بید لرزان و روان ساکنی از سعیدا غزل 477

تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم

1 تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم

2 نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب که از دست توانایی کمان ساکنی دارم

3 چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم

4 چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم

5 نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم

6 به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم

7 سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم

عکس نوشته
کامنت
comment