- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دلبری دارم بغایت شوخ چشم و فتنه گر چون کنم؟ شوخ است و با او برنمی آیم دگر
2 چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر
3 چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر
4 دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر
5 از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر