-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بلای دل بسی دارم دوای دل نمیدانم بلای دل مرا روزی بریزد خون همی، دانم
2 غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم
3 چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن اگر زخمی رسد بر من من آن را مرهمی دانم
4 غم شب حسرت روزم نمیبیند دلافروزم اگر زین سان بود سوزم بسوزد عالمی دانم
5 ز جانم شعلهها خیزد که صد دوزخ برانگیزد چو چشمم سیل خون ریزد دوصد دریا نَمی دانم
6 از آن ترسم که جانانم نه جان ماند نه ایمانم نیاز نازنین جانم برآرد در دمی دانم
7 حدیثش آنچنان گویم که از جان هم زبان گویم غم دل آن زمان گویم که خود را محرمی دانم
8 بدیدم امتزاج دل تباه آمد مزاج دل مسلمانان علاج دل نمیدانم نمیدانم